طهورا جانطهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی شیرین من و همسری

سلامی چو بوی خوش آشنایی

من اومدم بعد از یه مدت طولانی  برای دخملم پست بزارم خوب از کجا باید بنویسم نمیدونم چون تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده و دخملی خیلی خانم تر شده از وقایع خوب شروع می کنم اول اینکه ما هفته پیش میهمان امام رضا بودیم  زیارت در هوای سرد برفی حال و هوای خاص خودشو داره و چه جایی بهتر از مشهد مگه میشه پیش امام خوبی ها بری و آروم نشی  مگه میشه به پنجره فولادش دخیل ببندی و مایوس بشی . نه امام رضای ما مهربون تر از این حرفاست . یا ضامن آهو ..... دخمل دخملا یکم اذیت شد تو مسیر چون رفت رو با قطار رفتیم و گرمای قطار و سر و صدای زیادش باعث پریشان حالی طهورا جون شده بود و این شد که دخملی فقط پناه برده بود به آغوش پر مهر پدر. چند رو...
21 بهمن 1395

یه روز برفی

 امروز سومین روز سومین ماه پاییزه و شهر ما میزبان دونه های بلوری برف بود.     دختر گلم این اولین بری بود که برف می دیدی  وکلی ذوق زده شده بودی.     قربونت برم که کلی تعجب کرده بودی که برف چیه روی سرت میباره.   ...
3 آذر 1395

پایان 19 ماهگی و ورود به بیستمین ماه زندگی دخملکم

سلام عشق سلام نفس  الان شما بیست ماهه شدی   امیدوارم تو همه مراحل زندگی بیست  بیست باشی عزیز دلم بهت افتخار میکنم و عاشقتم                                                                       دوستت دارم         &nbs...
3 آذر 1395

پایان 19 ماهگی و ورود به بیستمین ماه زندگی دخملکم

سلام عشق سلام نفس  الان شما بیست ماهه شدی   امیدوارم تو همه مراحل زندگی بیست  بیست باشی عزیز دلم بهت افتخار میکنم و عاشقتم                                                                       دوستت دارم   ...
3 آذر 1395

لبیک یا حسین

امروز روز اربیعن چقد دلم کربلا میخواد آقا جون بطلب منم با طهورا جونم بیام پابوست.   اینقد که پام درد میکنه حتی نمی تونم تا مسجد برم. چند روز پیش یه اتفاق وحشتناک برام افتاد با طهورا رفته بودم بیرون  کارای بانکی مو انجام بدم موقع برگشت یهو پام برگشت  و طهورا جونم هم تو بغلم بود هرچی سعی کردم خودمو کنترل کنم نیوفتم فایده نداشت . از همه بد تر اینکه سر بچم محکم خورد کف خیابون دیگه هیچی نفهمیدم  فقط دیدم کلی آدم دورم جمع شدن و بهم میگن  خانوم حالت خوبه  یکی میگفت  سر بچه شکسته یکی میگفت سر بچه باد کرده و... کلی وحشت کرده بودم خودم هیچی ولی دختر نازم باگریه خودمو رسوندم خونه زن عم...
30 آبان 1395

پایان 18 ماهگی و ورود به 19 ماهگی

سلام عشقم با کلی تاخیر اومدم برات پست بزارم پوزش میدونی که زیاد وابستگی خاصی به دنیای مجازی و اینترنت و ... ندارم. تو این مدت نت نداشتم و یکم کسالت جسمانی و بعدشم درگیر یبوست آزار دهنده شما بودم. پدرم در اومد تا به شرایط عادی مزاجی برگشتی دیگه با گریه هات منم میزدم زیر گریه از همه بدتر بابا قاسم هم کنارمون نبود و مجبور بودم هی بکشونمت این دکتر و اون دکتر و کلی نذر و نیاز و... دخملکم حسابی بزرگ شدی و تو این مدت گفتارت بهتر از قبل شده الان بلدی شعر تاب تاب عباسی روبا اون لهجه قشنگ کودکانت بخونی  و صدای هر حیونی که ازت بپرسم بلدی  گاو * گوسفند- اردک- قورباغه- جوجه- مرغ-خروس- گربه- سگ- اسب-الاغ- زنبور -کلاغ البته...
18 آبان 1395