طهورا جانطهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی شیرین من و همسری

عکس های طهورا جان در ماه آبان

دخملکم چون مامانی یکم تنبل تشریف دارن عکس هاتو جمع کردم یه جا برات میزارم که یادگاری داشته باشی               دخملم درحال سوپ خوردن     دخمل نازم عاشق بازی با بادکنک هستش و کلی از دیدن بادکنک ذوق زده میشه     ا ین موش عروسک تئاتری شهر موش ها هستش بیاد زمان های قدیم که کارتون مورد علاقه من و خیلی از هم نسل های من بودش براتون خریدم وقتی دستمو میبرم توش و شروع به حرف زدن با شما میکنم کلی میخندی البته اینقد که موهاشو کشیدی و انداختی تو دهنت مجبور شدم موهاشو قیچی کنم       عاشق بازی کردن با عروسکای آو...
7 آذر 1394

پایان هشت ماهگی و ورود به ماه نهم

توکل بر اسم اعظم الله سلام دخمل نازم ورودت به نهمین ماه زندگیت رو تبریک میگم       دخملکم ورودت به ماه نهم خیلی دردناک بود چون دندونای بالا دارن در میان و به شدت شما رو اذیت کردن خیلی تب داشتی و تمام تنت گرم بود و تو این دو روز همش برات شیاف و شربت استامینفن و دیفن هیدرامین استفاده کردم و مدام پاشویه دادم تا یکم گرمای تنت کم بشه عزیز دلم این روزای سخت هم میگذره فدات شم  من و مامان منیژه همیشه درکنارتیم . دخملم حال و حوصله نداره و خوب غذاشو نمیخوره و وقتی شربت استامینفن می بینه میزنه زیر گریه چون میدونه قراره یه چیز تلخ بخوره .قربونت برم عزیزم طاقت بیار رفیق. دخملکم برای اینکه سرتو گرم کنم تا درد و ...
2 آذر 1394

جمعه 22آبان 1394

سلام به دخمل نازم این روزا حسابی خوشحالی چون بابا از ماموریت برگشته و وماهم برگشتیم خونه روزای آخر خونه مامان منیژه دیگه لجباز شده بودی و به خاطر کوچکترین مسایل بدترین گریه هارو میکردی ولی الان با کوچکترین اتفاق حتی یه عطسه کوچیک میزنی زیر خنده فدات شم گلم که دل کوچیکت واسه بابا یه ذره شده بود تازگیا حسابی غلت میزنی و تازه یاد گرفتی دستاتو بزنی به هم وخیلی علاقه مندی که همه چیزو ببری تو دهنت و حسابی با اون دندونای کوچیکت گاز بگیری وچقد دردناکه اگه اون چیز مامان باشه امروز ناهار رفتیم خونه مامان  منیزه بعد ازظهر یه سر رفتیم بیرون یه دور زدیم که به محض نشستن تو ماشین شما شروع کردی به آواز خوندن و بعدش مامانو بوس کردی و همون جا تو بغلم ...
23 آبان 1394

بدون عنوان

                                                                                                            ...
9 آبان 1394

پایان 7 ماهگی و ورود به 8 ماهگی

سلام عزیزم ببخشید چند روزی بود که نت نداشتیم دخمل گلم ورودت به هشتمین ماه زندگیت رو تبریک میگم امیدوارم همیشه صحیح و سالم باشی                                                                     اینروزای ما و شما: چند وقتی هست که لفظ   ب رو به خوبی تلفظ میکنی و گاهی اوقات یکسره میگی بب ب...
9 آبان 1394

24 مهر همایش شیرخوارگان حسینی

سلام عسل مامان با شروع ماه محرم درگیر تهیه لباس علی اصغر (ع) بودم که تو همایش با هم شرکت کنیم این اولین محرم شما هستش که در کنار مایی البته سال قبل تو شکم مامان بودی و یه جورای دیگه حضور داشتی ولی امسال رسما و با لباس مخصوص بردمت مراسم که البته بخاط اینکه خواب بودی دلم نیومد صبح زود بیدارت کنم و اجازه دادم که خودت از خواب پا شی و بعد که رفتیم مراسم اینقد شلوغ بود که اصلا جایی برای سوزن انداختن نبود واسه همین من وشما رفتیم جلوی درب مصلی و وچند دقیق ای سرپا وایستادم که طبق معمول آسمان شمال شروع به باریدن کرد و منم دیگه جایز ندونستم شما رو زیر بارون نگه دارم  این شد که زود برگشتیم تو ماشین و بابا گفت اشکال نداره همین کوچولو هم کافی بود ...
28 مهر 1394

10 مهر جشن دندونی طهورا جان

سلام به دخمل نازم  عزیزم روزهای گذشته حسابی درگیر تدارکات جشنت بودم از چاپ کردن کارت و سفارش کیک و تدارکات غذا و صندلی و بادکنک و شکلک دندونی  و ... ولی جشنت خوب برگزار شد شکر خدا روز چهارشنبه  تند تند گل های لباسمو آماده کردم البته به کمک خاله نازی و خاله سارا تونستم تکمیلش کنم و بعد ازظهر خونه رو مرتب کردم و شب به کمک بابا قاسم و مامان منیژه پروژه باد کنک آرایی رو تموم کردیم البته غروب که من وبابا برای خرید میوه رفته بودیم بیرون مامان منیژه بنده خدا بیشتر باد کنک ها رو باد کرده بود و بخشی از تزیینات رو انجام داده بود. و شب تا ساعت 2 بیدار بودیم مامان  مشغول شستن میوه ها و من هم درگیر چسبوندن گل های پیرهنم بودم. صبح ج...
15 مهر 1394