طهورا جانطهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی شیرین من و همسری

نوروز 1395

سلام یه سلام قشنگ و بهاری به دختر بهاری خودم سال نو شما مبارک              و از همه چیز مهم ترواسه مامان تولد شماست گل من             تولدت مبارک      عزیزم امیدوارم همیشه صحیح و سالم باشی و تنور دلت گرمه گرم باشه.   دوستت دارم دخمل گلم عزیزم چون گرفتن تولد روز اول عید ممکن نبود 2روز با تاخیر یعنی امروز سومین روز بهار 95 مراسمی در منزلمون گرفتیم و خانواده پدری شما رو دعوت کردیم 6 تا عمه ها و 3تا عموها به همراه خانواده تو خونمون بودند. اول مراسم ناهار و دید و بازدید ها...
3 فروردين 1395

به راه افتادن دخملی

سلام عزیز دلم دخملم این روزا در حال تلاش برای وایستادن و قدم برداشتن هستی طوری که هی میخوای تند تند قدم برداری چون یه مدت سوار روروئک بودی فکر میکنی همونجوری تند تند باید قدم برداری  و این شد که تا الان دو باری زمین خوردی البته بار اول که بابا مراقب شما بود با دماغ خوردی زمین و سرت یکم باد کرده بود چنان گریه میکردی که جیگرم سوخت برات  و مرتبه دوم دیروز بود که برای مراسم فاطمیه رفته بودیم خونه مامانی        (مامان  مامان منیژه) که بازم زدی زیر گریه اینروزای سخت هم تموم میشه عزیزم  فقط باید یکم صبور باشی  قربونت برم ...
24 اسفند 1394

پایان 10 ماهگی و ورود به 11 ماهگی

سلام و درود  فراوان به دخمل نازم عزیز دلم قربونت برم شما دیگه الان 10 ماهت تموم شده و وراد 11 ماهگیت شدی قشنگم       دخمل نازم امیدوارم همیشه همیشه تنت سالم و لبات خندون باشن واما اندر احوالات این روزای ما: خوب چند روز پیش تولد من بود عزیز دلم و شما و بابایی برام سنگ تموم گذاشتین  کیک و گل خوشگل و کادو بسیار زیبا امسال بابا برام نیم ست گوشواره و پلاک خریده بودش و  یه گلدون گل خوشگل که واقعا سوپرایز شدم هرچند صبح جمعه که  روز تولدم  بود تنهام گذاشت و رفت محل کارش ولی برای ناهار هرجور بود خودشو رسوند  و از دلم در آورد.اتفاق بعدی در تکاپو بودن من برای تهیه ل...
11 اسفند 1394

خصوصیات سال 1395

عزیز دلم دیگه چیزی به تولد شما نمونده و منم در تدارکات تولدت هستم کفش که خریدم برات فقط مونده لباس و عکس آتلیه و چاپ تقویم و .... وااای کلی کار دارم.  اما از خصوصیات  سال 95 برات بگم: لحظه تحویل سال 95 در ایران :  ساعت 8 و 0 دقیقه و 12 ثانیه (ساعت هشت و صفر دقیقه و دوازده ثانیه) صبح روز یکشنبه 1 فروردین 1395 هجری شمسی مطابق 10 جمادی‌ الثانی 1437 هجری قمری و 20 مارس 2016 میلادی سال 1395 هجری خورشیدی برابر است با سال های : 14095 اهورایی 7038 میترایی آریایی 6766/67 آشوری 5776/77 عبری 3754 زرتشتی 2575 هخامنشی (شاهنشاهی) 2016/17 م...
26 بهمن 1394

برگشتن بابا از ماموریت

سلام عزیز دلم خوبی نفسم  امروز صبح به بابا زنگ زدم گفتش که غروب پیش ماست آره گلکم این چپند روزی که بابا پیش ما نبود نزاشتم بهت سخت بگذره یا حوصلت سر بره  مدام بردمت خونه و آوردمت و یکم ماشین سواری و یکم با آبجی فاطمه مشغول بودی و خلاصه خوب بود این سری و منم از فرصت نهایت استفاده رو بردم و خونه رو حسابی مرتب کردم و با خاله نوشین جمعه رفتم تمرین رانندگی یکم دیگه تلاش کنم خودم می تونم مستقل بشم و ماشین رو بردارم البته الان زیاد نیازی به ماشین ندارم ولی بعدا که شما بزرگ بشی واسه بردن شما به کلاس آموزشی و مدرسه نیازم میشه و موقع هایی که بابا نیست همش باید از بابا بزرگ تقاضا کنم منو ببره یا بیاره خلاصه اگه دست فرمونم...
26 بهمن 1394

سلام جیگر جان

عزیز دلم  سلام دخمل خوبم قربون شیطونی هات گل من دیروز با هم رفتیم پارچه تو بدم خیاط که رفتی تو بغل بابا و سفت چسبیدی به فرمون ماشین دیگه هر چی بابا سعی  کرد دستاتو آزاد کنه گریه میکردی و باعث شدی کلی بهت بخندم  خلاصه اینکه فکر کنم زود راننده بشی                                         عاشقتم دخمل خوبم که دیشب نون دستت بود گفتم بده مامان آوردی جلوی دهنم تا بخورم منم هی ادای خوردن در می آوردم و دوباره بهت میگفتم بازم بده و شما ب...
18 بهمن 1394

یه جمعه برفی

گل من  دیروز جمعه  تا لنگ ظهر که خوابیدیم  بعدش رفتیم خونه مامان مهربان ناهار زن عمو فروزان و امیر حسین و امیر علی جون و عمه سودابه ومن وشما و باباجی و مامان  مهربان و بابا رحیم  دور هم جمع بودیم وبعد ناهار عمه زهرا و مهراد جون با عمه فاطمه اومدن به ما سر زدن خلاصه تا ساعت 3:30عصر کلی گفتیم و خندیدیم و  بعدش دیگه من و شما و باباجی اومدیم یه کوچولو دور دور بزنیم  که سر از جاده ماسوله درآوردیم  و یه کم برف باریده بود و شما هم تو بغلم خوابیده بودی و دلم میخواست باهم یکم برف بازی کنیم و این شد که شما رو بیدار کردم و شما هم بادیدن منظره برفی و اینکه بچه ها دارن رو هم برف می پاشن کلی ذوق زده ش...
10 بهمن 1394

یه جمعه برفی

گل من  دیروز جمعه  تا لنگ ظهر که خوابیدیم  بعدش رفتیم خونه مامان مهربان ناهار زن عمو فروزان و امیر حسین و امیر علی جون و عمه سودابه ومن وشما و باباجی و مامان  مهربان و بابا رحیم  دور هم جمع بودیم وبعد ناهار عمه زهرا و مهراد جون با عمه فاطمه اومدن به ما سر زدن خلاصه تا ساعت 3:30عصر کلی گفتیم و خندیدیم و  بعدش دیگه من و شما و باباجی اومدیم یه کوچولو دور دور بزنیم  که سر از جاده ماسوله درآوردیم  و یه کم برف باریده بود و شما هم تو بغلم خوابیده بودی و دلم میخواست باهم یکم برف بازی کنیم و این شد که شما رو بیدار کردم و شما هم بادیدن منظره برفی و اینکه بچه ها دارن رو هم برف می پاشن کلی ذوق زده ش...
10 بهمن 1394

تغییر دکوراسیون خونه

سلام دخمل عزیز دلم هفته قبل که اون اتفاق بد واسه آبجی فاطمه افتاد( دستاش برخورد کرد به بخاری ما و طفلکی بچه نوک نوک انگشتاش  بد جور سوخت  همش خودمو سرزنش می کردم که من عمه بدی هستم چرا همون لحظه از بچه غفلت کردم  یه لحظه ازش غافل شدم تا لباساشو جمع کنم  و آمادش کنم تا باباش بیاد ببردتش که .....) هیچی دیگه فقط یه شرمندگی موند واسه من این شد که چند روزی تو فکر این بودم که که این دکوراسیون واسه بچه کوچیک خطرناکه کلا افتادم تو جون خونه و حالت کابنت آشپزخونه و دکوراسیون مبل ها رو میخوام عوض کنم البته آشپزخونه خیلی کار داره چون باید کابینت زیاد کنیم  اینه که حسابی سرمون شلوغ بود .و شما هم هی حوصله ت سر...
10 بهمن 1394

تغییر دکوراسیون خونه

سلام دخمل عزیز دلم هفته قبل که اون اتفاق بد واسه آبجی فاطمه افتاد( دستاش برخورد کرد به بخاری ما و طفلکی بچه نوک نوک انگشتاش  بد جور سوخت  همش خودمو سرزنش می کردم که من عمه بدی هستم چرا همون لحظه از بچه غفلت کردم  یه لحظه ازش غافل شدم تا لباساشو جمع کنم  و آمادش کنم تا باباش بیاد ببردتش که .....) هیچی دیگه فقط یه شرمندگی موند واسه من ...
10 بهمن 1394